میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود،
مردی به او گفت: تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟
از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بیناییاش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد
و من مدتها زندانی شدم.
اینک!
تو تنها خدا را دوست داشته باش،
تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی
ღ♥ღ دخـتـــــــــرے ازجـنــــس آرامـــــــش ღ♥ღ
نظرات شما عزیزان: